Drowned Arcadia

Once Upon a Nevermore
۱ مطلب در نوامبر ۲۰۲۵ ثبت شده است
Q. Moon
Q. Moon Wednesday, 19 November 2025، 10:09 PM

Maybe This Time

شاید این بار

 

نمی‌دونم این چندمین پست جدیدیه که درست می‌کنم. خیلی وقته که دیگه دستم به روزمره‌نویسی نرفته. حتی قبل از نابود کردن وبلاگ «کارخانۀ آرزوسازی» و قفل اینکه فعالیت [سیالند] رو موقتاً متوقف کنم پست‌های زیادی رو شروع کردم، ولی هیچ کدوم به سرانجام نرسیدن و پست نشدن. انگار از یه جایی به بعد، مغزم به این نتیجه رسید که این کار بیهوده‌ست. شاید هم مغزم نبود؛ شاید قلبم دلخور بود. از اینکه من سیانیکل رو برای امنیت خودم ساخته‌بودم و افرادی اومدن و جواب متن‌های ساده‌ای که من به‌خاطر دل خودم و برای تخلیۀ افکار و احساسات واقعیم می‌نوشتن رو با چت جی‌پی‌تی جواب می‌دادن.

 

من هرگز کسی رو وادار نکردم به اون‌ها جواب بدم. حتی وادارشون نکر‌دم هیچ‌کدوم از اون پست‌ها رو بخونن؛ پست‌های سیانیکل روی صفحۀ اصلی وبلاگ نمی‌رفت و فقط در صورتی که خودت وارد سیانیکل می‌شدی و از توی لیست لینک‌ها انتخابشون می‌کردی (همون کاری که باید کم‌کم با اینجا هم بکنم) می‌تونستی بخونیشون. حق دارم دلخور یا دست‌کم ناراحت باشم، مگه نه؟ دیدن چنین کامنت‌هایی حس بدی بود. انگار به احساسات صادقانه‌م و افکار خالصانه‌م توهین شده‌بود؛ انگار مسخره شده‌بودن؛ انگار کوچک شمرده شده‌بودن. برای همین هم سیانیکل رو از سیالند حذف کردم. اونجا امن نبود. نیست. باورم نمی‌شه، ولی وبلاگی که اولین بار با اسم Querencia ساختم -چون می‌خواستم مکان امن من و همۀ بازدیدکننده‌هاش باشه- دیگه برای منی که صاحبخونه‌م امن نیست. فکرش قلبم رو می‌شکنه؛ صدای ترک خوردنش رو می‌شه توی خس خس نفسم وقتی بهش فکر می‌کنم شنید.

 

حتی وقتی اینجا رو برای خودم ساختم هم موفق نشدم هیچ پست روزمره‌ای رو پایان برسونم. فکر می‌کنم یکی دوتایی باز کرده‌باشم؛ ولی هیچ کدوم از اون‌ها رو تمام نکردم. شاید این بار معجزه‌ای بشه. شاید این بار چیزی متفاوت باشه. شاید این یکی به سرانجام برسه و پست شه. شاید این بار بتونم افکار و احساسات به هم ریخته و آشفته‌م رو کمی جمع و جورتر کنم؛ از رنگ‌های پراکنده‌شون یه تابلو بسازم، حتی اگر اون تابلو هم یه نقاشی درهم و برهم باشه. البته، بخوام راستش رو بگم، نمی‌دونم از چی بگم. فکر کنم از «الان» شروع کنم و ببینم قطار افکارم خودش رو روی چه ریلی می‌اندازه.

 

حالا که دارم سعی می‌کنم کلمات رو پیدا کنم، تنهایی توی اتاق نشستم. این هفته همه برگشتن خونه، بالأخره این فرصت رو گیر آوردم که تنهای تنها باشم. آرامشش نه دراماتیکه و نه محض؛ اما وجود داره. کنترل نسبیم روی فضای اطرافم باعث شد امروز بهتر بگذره. اتاق تمیزه و به هم ریختگی چندانی توش نیست؛ چندتایی ظرف دارم برای شستن که از ناهار مونده و بعدش اینجا دوباره مثل صبح مثل دستۀ گل می‌شه. از صبح یه بند استراحت کردم.

 

ساعت هفت بیدار شدم و آلارمی که برای هشت بود رو خاموش کردم. بااینکه زیاد نخوابیده‌بودم، خواب خوبی بود~ که اخیراً شبیه یه رؤیای دست‌یافتنی به نظر می‌رسید؛ خیلی خوبه که حتی برای یه شب تونسته‌باشم بهش برسم. پای گوشی بودم؛ یه ای‌یو شروع کردم، قرار بود مینی باشه ولی حالا قراره پارتیش کنم! ناهار درست کردم، بعد از قرن‌ها. خوبه که دوباره اشتها دارم؛ از عصبی بودن برای اینکه میل نداشتم چیزی بخورم خسته شده‌بودم. همونطور که پای گاز بودم یه پارت Jail خوندم. داستان با وجود سادگیش قشنگه؛ بدون شک از آثار قلم خاص توت‌فرنگی کوچولومه. موقع خوردن غذا واکینگ دد دیدم، دوباره اون رو هم بعد از مدت‌ها. چند هفته‌ای بود که حس و حال دیدنش رو نداشتم... ولی امروز تقریباً سه قسمتی پشت سر هم دیدم. بااینکه چیزهایی توی خط داستانی هست که باهاشون مشکل دارم، هنوز اونقدر جذابیت داره که بتونه توجهم رو نگه داره. کلی خیالپردازی کردم: از هر دری... بیشتر ناراحت‌کننده و کمی هم خشم‌برانگیز. ولی نمی‌خوام ایرادی بگیرم. ذهنم امروز آزاد بود؛ حتی وسط اون خشم و آشفتگی.

 

هنوزم ذهنم درگیر اینه که چی بگم. این مقدمه‌چینی هم کمک زیادی به نوشتن نکرده. ولی فکر کنم بخوام این رو اضافه کنم که... دوباره توی یکی از اون دوره‌هام که نمی‌تونم تشخیص بدم دارم تنبلی می‌کنم یا زیادی به خودم سخت گرفتم. وقتی روحت به‌خاطر فشارهای روانی‌ای که از هر طرف بهت وارد می‌شه فرسوده شده ولی زندگی از حرکت نمی‌ایسته تا به تو فرصت هضم و درک و پذیرش بده، تشخیص چنین چیزی واقعاً سخته. امروز چند باری هی می‌خواستم وسیله بذارم و درس بخونم، ولی آخر نرفتم سراغش. الان هم دیگه قصدش رو ندارم. یه بخشی از مغزم داره روانی می‌شه؛ می‌خواد همۀ کارها رو انجام بده، به همه چیز رسیدگی کنه و حتی مسئولیت‌های بیشتری قبول کنه. اما یه بخش دیگه تا حدی درک می‌کنه که باید استراحت کنم؛ به ریکاوری نیاز دارم. متوجهه که مدت طولانیه خواب و تغذیۀ درست و سالم نداشتم و از اون طرف فکرم درگیر مسائل انرژی‌بری بوده و ضعیف شدم؛ روحی بیشتر از جسمی. اما این دوتا بخش نمی‌تونن با هم توافق برسن و زورشون هم کاملاً به هم نمی‌چربه که یکیشون به کل خاموش شه و اون یکی همه چیز رو دست بگیره. بخش اول اجازه نمی‌ده بدون حس گناه استراحت کنم و بخش دوم نمی‌ذاره به کارهام برسم. به لطف درگیریشون، نه واقعاً می‌تونم انرژیم رو با این استراحت نصفه-نیمه و پر از عذاب وجدان پس بگیرم و نه کارهام پیش می‌رن.

 

چرخ زندگیم رسماً تبدیل شده به یه سنگ بزرگ و سنگین با شکل هندسی نامنظم که کوچک‌ترین شباهتی به دایره نداره و زورم نمی‌رسه هیچ‌جوره به جلو حرکتش بدم. نمی‌دونم چی درسته. هر چیزی که سعی می‌کنم برای روی غلتک انداختن خودم انجام بدم، «بی‌اثر» یا «نشدنی» از آب درمیاد؛ غلتک میفته روی من و من یه دور دیگه از اول اون زیر له می‌شم و باز باید استخون‌های خردشده‌م رو از کف آسفالت جدا و سر هم کنم. زندگی روزمره حتی بهم فرصت چسب‌کاری کردن خودم رو نمی‌ده؛ فقط خودم رو سفت بغل می‌کنم تا تکه‌ها رو کنار هم نگه دارم، ولی کافی نیست. هر آشنا یا غریبه‌ای که از کنارم رد شه و با کوچک‌ترین اثری از غرض بهم فوت کنه، دوباره فرو می‌ریزم.

 

نمی‌دونم چی درسته، ولی مدام دارم چیزهای اشتباه رو کشف می‌کنم. فکر کنم فقط باید به دست و پا زدن ادامه بدم. گزینۀ دیگه‌ای ندارم. بالأخره باید یه‌جوری از زندگی جون به در ببرم. برای امشب، نمی‌خوام حتی به نتیجه‌ای برسم. نمی‌خواسم این پست بی سر و ته، پایان و جمع‌بندی‌ای داشته‌باشه؛ همۀ افکار و احساسات که به نتیجه نمی‌رسن. می‌خوام از روزی که خوب شروع کردم استفاده کنم و از شبش هم لذت ببرم. می‌خوام بالأخره یکی از این تلاش‌های اخیرم برای روزمره‌نویسی رو مثل تیر به هدف بنشونم. می‌خوام این رو پست کنم و شاید، اگر حوصله‌م کشید لینک سیانیکل رو درست کنم. ظرف‌هام رو بشورم و همه جا رو تمیز کنم، می‌خوام فردا هم توی فضای تمیز و خوشگل و خوشبو بیدار شم. آهنگ‌هایی که دوست دارم گوش می‌دم و یه کم کتاب می‌خونم و فردا... .

 

فردا دوباره از اول با خودم درگیر می‌شم، سعی می‌کنم یه جواب پیدا کنم، سعی می‌کنم یه تعادل به وجود بیارم. فردا از اول تلاش می‌کنم راهم رو وسط رنجی که در سکوت می‌کشم پیدا کنم.

Diamond-print💎
Made By Farhan