Drowned Arcadia

Once Upon a Nevermore
Q. Moon
Q. Moon Tuesday, 9 December 2025، 10:27 PM

A Real One - 1

 

یه دونه واقعیش 1

 

شاید برای گفتن این و حتی فکر کردن بهش دیوانه به نظر برسم. اما برام مهم نیست. خب، الان نه. احتمالاً دیروز که به هانی گفتم بغل نمی‌خوام برام مهم بود؛ احتمالاً فردا که بیدار شم و دوباره سعی کنم وقتی آدم‌های دیگه توی آشپزخانۀ خوابگاه ایستادن جلوی گریه‌م رو بگیرم برام مهم باشه؛ اما الان که تنها اینجا نشستم و به چند وقت اخیر فکر می‌کنم برام مهم نیست که دیوانه به نظر برسم. درواقع، توی این لحظه فکر می‌کنم چنین خواسته‌ای حقم باشه: من یه فروپاشی درست می‌خوام، یه دونه واقعیش رو!

 

چرا به همچین چیزی فکر می‌کنم؟ خب، فکر می‌کنم اول باید برگردیم به شب قبل. دوباره توی اون وضعیتی‌ام که نمی‌دونم چرا و برای چی ذهنم به هم ریخته. همزمان به هزار تا چیز فکر می‌کنم که نهصدتاش حقیقت نداره و نود و نه‌تاش مشکلاتیه که یا از کنترل من خارجه یا تمام شده یا دیگه بزرگ‌تر از اینی که هست نمی‌شه و فقط باید باهاش کنار بیام (اسپویلر: اولین مشکل همینه، نمی‌تونم کنار بیام!) و اون یه‌دونه هم اصولاً باید بی‌خوابی‌ای باشه که باز دوباره داره دوست جدانشدنی شب‌های تاریکم می‌شه.

 

دیروز هم چندان استثناء نبود. صبح دوتا کلاس داشتم که بهشون رسیدم. بعد رفتم توی تخت و فقط دراز کشیدم و زیر پتو غلت زدم تا کلاس بعد از ظهر. بعد از اون، دوباره برگشتم توی تخت. چند روزی می‌شه که وضعیتم همین بوده. برای کارهای واقعاً ضروری یا حیاتی میام بیرون و بعد از انجامشون دوباره زیر پتوئم. بقیه فکر می‌کنن خوابم، منم لو نمی‌دم که نیستم. شاید بدجنسی باشه ولی خب اینطوری سروصدا کمتره؛ توی سرم به اندازۀ کافی آشوب هست، حدأقل بیرون جسمم یه کم آرامش باشه. بچه‌ها رعایت می‌کنن، باید بعداً یه جوری جبران و تشکر کنم. دیروز بعد از کلاس آخرم، یه کم توی تخت لولیدم. بعدش پا شدم رفتم حمام. مثل همیشه زیر دوش یه کم گریه کردم. ولی خب بی‌صدا. حتی ساکت‌تر از معمول، چون یه نفر هم توی حمام کناری بود، دوست نداشتم هیچ صدایی بشنوه. اون وسط یهو سردوش هم کنده شد؛ درست بعد از اینکه من از زیر دوش رفتم کنار گفت «بوم» و افتاد زمین. اگر خورده‌بود توی سرم دیگه همون رو می‌نشستم زمین و انقدر زار می‌زدم تا بمیرم :) نه که ضربۀ سنگین و دردناکی بوده‌باشه یا چیزی... ولی می‌دونین، وقتی آدم برای مدت طولانی یه عالمه چیزهای گنده گنده رو تلنبار کرده‌باشه توی خودش، با کوچک‌ترین و مسخره‌ترین ضربه می‌ترکه. دقیقاً همون حالتی که اطرافیان با خودشون فکر می‌کنن «وا، این نازک نارنجی برای همچین موضوع کوچیکی داره اینطوری می‌کنه؟» درحالی‌که اصلاً موضوع دربارۀ اون اتفاق کوچیک نیست؛ دربارۀ همۀ اتفاق‌های بزرگ قبلیشه!

 

بگذریم. مثل همیشه همونجا لباس پوشیدم و برگشتم اتاق. اون چند روز متوجه شده‌بودم که هانی یه جوری نگاهم می‌کنه. می‌دونستم متوجه اینکه توی حال خوبی نیستم شده. خود این موضوع، دونستن اینکه دیگه نمی‌تونم ظاهرم رو حفظ کنم و آدم‌های دیگه می‌تونن فقط از روی قیافه و طوری که کارهام رو انجام می‌دن متوجه تغییر مودم بشن، حالم رو به هم می‌زنه و بیشتر عصبیم می‌کنه. دربارۀ این هم حرف‌ها دارم:

But that's another story, for another day.

 

بگذریم. هانی صدام کرد و وقتی چرخیدم، دیدم داره از صندلیش بلند می‌شه که بغلم کنه. می‌دونستم اگر انجامش بده می‌ترکم، واسه همین خودم رو کشیدم عقب و گفتم نه. پرسید چرا. و من فقط درحالی‌که سعی می‌کردم به جای گریه کردم لبخند بزنم، گفتم لطفاً نه. مثل بچه‌های پنج ساله خودم رو پشت در کمد قایم کردم. مطمئنم اون لحظه که داشتم سعی می‌کردم اون پشت در سکوت خودم رو جمع و جور کنم و جلوی گریه‌م رو بگیرم خیلی بدبخت به نظر می‌رسیدم و خوشحالم که شاهدی نداشتم. به‌هرحال، شکست خوردم. فکر کنم حتی به ده ثانیه هم نکشید که از سنگرم رفتم بیرون و همونطور که میز رو دور می‌زدم با یه لبخند خجالت‌زده و شرمگین بهش گفتم نظرم عوض شد. بلافاصله بلند شد و اومد جلو تا بغلم کنه. همینکه دیگه نمی‌تونست صورتم رو ببینه خودم رو ول کردم.

 

البته نه که واقعاً گریه کنم. نمی‌تونستم. الکی نفس نفس و هق می‌زدم و اون هم با صدای آروم بهم می‌گفت جلوی گریه‌م رو نگیرم، از یه طرف دلم می‌خواست، از یه طرف نمی‌تونستم. لپتاپش باز بود و داشت یه مقاله می‌خوند، می‌دونستم کلی کار داره و این رو هم می‌دونستم که اگر واقعاً شروع کنم گریه کردن، حالا حالاها نمی‌تونم تمومش کنم. اون هم تا وقتی من داشتم زار می‌زدم محکوم بود پیشم بمونه. کم‌کم تونستم یه کم به خودم مسلط شم، نفس‌های عمیق کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم. با وجود اینکه دلم هنوز سنگین بود، واقعاً بغل آرامش‌بخشی بود. خوشحالم که آخرش تسلیمش شدم. بهش نیاز داشتم. تمام دیروز و کل روزهای قبلش بهش نیاز داشتم.

 

تشکر کردم و انگار که چیزی نشده‌باشه، هر دو برگشتیم سر کار خودمون. اون نشست پای مقاله‌ش و منم دستمال برداشتم، صورتم رو خشک کردم و رفتم توی تخت. بااینکه می‌دونستم این کار قراره بی‌خوابیم رو بدتر کنه، یه شیرقهوه برای خودم آماده کردم. واقعاً هوس کرده‌بودم؛ چند روز بود هی جلوی خودم رو می‌گرفتم و می‌گفتم بذار راحت بخوابی و هر شب هم نمی‌خوابیدم. دیشب با خودم فکر کردم اگر مغزم قرار نیست به‌خاطر چیزی که بهش می‌دم ازم ممنون باشه و اونطور که باید کار کنه، بذار به میل شکمم عمل کنم. از اون انتخاب هم مثل قبول کردم بغل دوستانۀ هانی راضی‌ام.

 

دیگه وارد جزئیات اتفاقات بعد از اون نمی‌شم. صرفاً مثل روزهای قبلی و روزهای بعدی سعی کردم وقت رو بگذرونم، اون وسط چندتایی هم کار مفید انجام بدم تا برای ایستادن جلوی صدای توی سرم که همه‌ش به‌خاطر تنبلی و بی‌برنامگی و بی‌خاصیت بودن بهم سرکوفت می‌زنه، بهانه‌ای داشته‌باشم. بخوام برگردم سر موضوع اصلی، از اونجا بود که جرقۀ این فکر حتی پررنگ‌تر از قبل شد که من یه فروپاشی واقعی می‌خوام. دلم می‌خواد بدون اهمیت دادن به اینکه ممکنه بار سنگینی بشم روی دوش بقیه بترکم و بالأخره خالی شم. مطمئن نیستم من کوچولوئم یا این ناراحتی زیادی بزرگه... ولی دیگه توی من جا نمی‌شه. اگر نریزمش بیرون، اگر یه جوری تخلیه‌ش نکنم، از غم باد می‌کنم و بعد مثل بادکنکی که فوت آخر رو اضافه توش بدمی، می‌پوکم و تموم می‌شم

 

راستش دوست دارم بیشتر بنویسم. دلم می‌خواد این پست‌هام مثل اون‌هایی که توی سیالند شروع کرده‌بودم بلندتر باشن و احساساتم رو پررنگ‌تر نشون بدن. اما نمی‌شه. ولی اشکال نداره، می‌خوام دست‌کم برای این مورد به خودم سرکوفت نزنم. کم‌کم درستش می‌کنم.

 

به‌هرحال، فروپاشی تنها چیزی نیست که یه دونه واقعیش رو می‌خوام. یه مورد دیگه که یه واقعیش رو می‌خوام، جیه :) خیلی دلتنگشم... گاهی دوباره می‌بینمش. کی می‌دونه؟ شاید یه روز دیگه حتی بیشتر از الان برام مهم نباشه که دیوانه به نظر بیام و بشینم دربارۀ اون و اینکه گاهی دوباره می‌بینمش بنویسم، و اینکه چقدر دلتنگشم. شاید اون موقع بتونم طولانی‌تر بنویسم. شاید اون موقع بهتر شده‌باشم و دوباره فعالیت چنل و سیالند رو برگردونده‌باشم~

 

اما اون موقع امشب نیست. امشب نهم دسامبر 2025ئه. میز تمیزه، چندتایی ظرف برای شستن دارم و امیدوارم فیلترشکنم امشب سرم بازی درنیاره؛ و البته بیشتر از اون امیدوارم که خوب بخوابم. و فردا که بیدار شم، می‌خوام دوباره از اول سعی کنم تا شب سر پا و خوب بمونم~

🫐آخرین کامنت‌ها:
این پایین ۰ کامنت هست💬
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Made By Farhan